بهار دارد تمام می شود. ماه این روزها عجیب زیبا شده است. ساری گلین گوش می دهم و از هزاران حرف ناگفته در گلو رنج می برم. کاش می توانستم سازی بنوازم، نقشی بکشم، آوازی بخوانم. روزها را با سر اومد زمستون زمزمه کردن می گذرانم و شب ها را با گوش دادن به بندر تهران صبح می کنم. بهار سختی بود و گذشت. خوب که گذشت. سال ها بعد از این بهار یاد می کنم. بهاری که ماهش ماه شده بود، که بی نهایت پروانه داشت، بابونه هایش با طروات بود، با مریم و محسن گاپچیکو پلو خوردیم و من زیر چادر نمازم در آغوش مریم پناه گرفتم، بهاری که دلتنگ بودم، که نمی توانستم حرف بزنم، که از خودم دور شده بودم، که بیشتر از همیشه دلم می خواست بروم. بهاری که زمزمه ی  سر اومد زمستون را با صدای دو نفری که دوست داشتم شنیدم. بهاری که به دلتنگی هایم اضافه کرد و تا همیشه دلم تنگش خواهد بود. بهاری که خزان هم داشت. بهاری که گذشت اما تمام نشد، که تمام نمی شود.

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها