آهسته و پیوسته



الی نوشته دلش می خواهد وقتی می میرد تبدیل به خاکستری شود که به دریا می رسد و به گونه ای در چرخه ی طبیعت بماند. من با خواندنش یادم افتاد که دلم می خواست و هنوز هم می خواهد مستقیم تبدیل به درخت لیمو ترش شوم. که سبز و خوشبو بمانم و پناهی برای گنجشک ها باشم.


الی نوشته دلش می خواهد وقتی می میرد تبدیل به خاکستری شود که به دریا می رسد و به گونه ای در چرخه ی طبیعت بماند. من با خواندنش یادم افتاد که دلم می خواست و هنوز هم می خواهد مستقیم تبدیل به درخت لیمو ترش شوم. که سبز و خوشبو بمانم و پناهی برای گنجشک ها باشم.


این بار اما شعر خواندم:

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی


من هر گم کرده ای را جایی پیدا می کنم، خودم را در کاشی های مسجد گوهر شاد، روی فرش های صحن رضوی، داخل آیینه کاری های رواق امام، لابلای کلمات نورانی امین الله.


دیروز روز بدی بود. غمگین، شکست خورده و عصبانی به خانه برگشتم. نه می توانستم چیزی بخورم، نه بخوابم و نه هیچ کار دیگر. فکر می کردم نیاز است سرم را از تنم بردارم بگذارم جایی تا دست از فکر کردن مداوم و حرف زدن بی وقفه بکشد. مغزم، جسمم و روحم خسته بود. خواب نرفتم. This is usدیدم و تصمیم گرفتم تا فردا به آن فکر نکنم  و هیچ نتیجه ای نگیرم. امروز هوا ابری بود. غمگین بودم و خسته و کم حوصله. این جور وقتها کیک می پزم. نمی دانم در طی کدام فرآیند از پختن کیک بود که به این نتیجه رسیدم حالم دارد از تظاهر به اینکه خوبم به هم می خورد اما بالاخره رسیدم. دیدم تمام نشده، آنگونه که انتظار داشتم تمام نشده و همچنان ادامه دارد. نه مثل قبل اما ادامه دارد. جایی از وجودم همچنان هست. وقتی کیک را در فر گذاشتم و روی مبل نشستم و سرمست از بوی کیک شدم فهمیدم که تمام هم نمی شود. شاید اصرار بر تمام شدنش بود که مدام حالم را بد می کرد. بدتر. حقیقت این است که هست. بخشی از وجودم. بخشی از فرآیند زندگی. اتفاق افتاده و گذشته اما بخشی از من را شکل داده است. حالا انگار با فرآیند دیگری رو به رو هستم. اینکه خوب نیستم و بدانم که در وجود من می ماند و تمامی در کار نیست. هست. مثل تمام اتفاقات که من را شکل داده است. باران می بارید. کیک پخته بود و چای هل دار دم کشیده بود. من خوب نبودم و قرار بود بپذیرم که هست و ادامه دارد مثل زندگی که ادامه دارد و هیچ وقت متوقف نمی شود.


اسمش علی بود. پسر بانمکی که توی مهمونی کنارم نشسته بود و با تبلت بازی می کرد. باهاش گرم گرفتم. تو بازی کمکش کردم. پوست شکلات براش باز کردم. به وقت حمله ی قورباغه های خیالی پناهش دادم. بهش گفتم وقتی که می بازه اگر بزنه تو سرش از جوناش کم میشه. ازش پرسیدم میشه ماچت کنم؟ آخه خیلی بامزه ای و تمام طول این مدت دلم می خواست سفت و محکم بغلش کنم. وقتی داشت می رفت بهش گفتم مراقب خودت باش. گفت: یه بوس بده. غش و ضعف و شعف همچنان ادامه دارد.


آن چه که می نویسم بیشتر از آن چه که هستم باشد، می خواهم باشد هست. همین فاصله بودن تا شدن آزارم می دهد. نوشتن از آن هم ناراحتم می کند بیشتر از آنچه که رهایم بخشد. دیروز به خاطر همین فاصله ی آزار دهنده نوشته ام را برداشتم اما عنوانش را دوست داشم. تمام فکر این روزهایم شاید همین باشد:
بهل که تا بشود ای دوست هر آنچه قصد شدن دارد.

چند سال پیش که وبلاگ خوان بودم، خداحافظی های زیادی می خواندم. هر کدام از بلاگر ها که خداحافظی می کردند انگار یک چراغ در دلم خاموش می شد. ممکن بود بارها و بارها بعد از خداحافظی به وبلاگشان سر بزنم و همان چند ثانیه امیدوار بمانم که وبلاگشان را بروز کرده باشند اما هیچ. اما می خوردم به آرشیو دست نخورده و منی که همیشه با رفتن آدم ها و خدا حافظی کردنشان مسئله داشتم. روزها بی هیچ اغراقی روزها به آن وبلاگ فکر می کردم و غصه می خوردم. وبلاگ نویسی ام این خداحافظی را سخت تر کرده است. هر ننوشتنی، هر متن خداحافظی، هر رفتنی می تواند تا مدت ها ذهنم را مشغول کند و اشکم را در بیاورد. این روزها خداحافظی های زیادی خواندم، خسته کننده بود، طاقت فرسا. هر خداحافظی برای من طاقت فرسا است، اگر امیدی به دیدار مجدد نباشد، اگر از بر گشتن خبر نداشته باشم. صادقانه که هوس رفتن به کله ام زده بود اما اینجا برای من خانه است و چراغش تا همیشه روشن. اینجا برای من خانه است و قرار است من از همه جا، از همه کس به اینجا و به این آدم ها بازگردم. از قهر به آشتی، از سرعت به آهستگی. چای را دم می کنم و چراغ ها را روشن می گذارم تا روزی که به خانه برگردید. خانه همیشه خانه می ماند. روشن، امن، منتظر، با عطر چای و کیک.


 

 

+با صدای دریا دادور هم بشنوید.

۱_ از شلوغی بیزار شده ام. از طرح ها، عکس ها و موسیقی های شلوغ تا اتاق و خانه و دیوار شلوغ، از موبایل و کامپیوتر تا فکر و دل شلوغ. چند وقت پیش که داشتم از این همه شلوغی دیوانه می شدم دیوار های اتاق را از عکس ها و نقشه خالی کردم و گذاشتم دیوار ها نفس بکشند. بعد رفتم سراغ هر چیزی که شلوغی اش آزارم می داد از کتابخانه و میز تحریر تا کمد و موبایل و پلی لیست موسیقی. حالا بهترم. دست از اینستاگرام و تلگرام کشیده ام، مخاطب هایی که از آن ها بی نیازم را پاک کرده ام، با دوستانی که جز در مورد چرندیات حرف نمی زدند قطع رابطه کردم و به بخشیدن وسایلی که نیازشان ندارم فکر می کنم؛ تا مقدمه ای باشد برای دل و فکر خلوت.
۲_  هرگاه که از معلم بودن خسته می شوم بچه ها به دادم می رسند. امروز یلدا گل سر بنفشی به من هدیه کرد. دو هفته پیش هنگامه برایم نقاشی کشیده بود. پارمیدا به من کتاب امانت داد. آیسا مرا برای تولدش دعوت کرد. زینب پرسید که چرا موهایم را کوتاه کرده ام و الینا خبر داد که چند روز نبوده ام. امروز دوست داشتم از شدت دوست داشتنشان بغلشان کنم و زار زار گریه کنم. هر روز قلبم از شدت محبت و حیرت فشرده می شود. هر گاه که خسته و ناتوانم مرا در آغوش می کشند و با نگاه، لبخند، بوس، آغوش و جمله ای مرا به اوج می برند. 
۳_ اما هنوز هم دلم می خواهد بروم جایی که کسی مرا نشناسد، اسمم را نداند، هیچ راهی را بلد نباشم و قدم بزنم و به هیچ چیز دقیقاً به هیچ چیز فکر نکنم. با همان شدتی که آن اوایل می خواستمش. حتی بیشتر.
۴_ اسفند همیشه مرا سر زنده می کند. نور های اواخر زمستان دلبری می کنند و سرمای مطبوعش هم دلچسب است. روزهایی از زمستان  که دوستشان دارم.
۵_ از منِ امروزم راضی ام و این راضی بودن از خودم به خاطر این است که با سال گذشته فرق دارم و این  مرا خوشحال می کند. به سال گذشته ام که نگاه می کنم برای خودم غمگین می شوم. سال بعد هم همین است. این یعنی من در فرآیند تغییرم و این ارزشمند است.
۶_ دست از تصمیم های بیهوده برداشته ام. تصمیم هایی که برای من نبودند. دست برداشتن از چیزهایی که متعلق به من نیستند من را آرام کرده است. 
۷_ خسته ام. نمی خواهم فرار کنم. سال سختی را گذراندم. می خواهم دوستش بدارم و کمتر برای خودم سخت گیری کنم.
۸_ دلم می خواهد تمام شهر را قدم بزنم و عکس بگیرم و نفس بکشم. من به چیز جدیدی احتیاج ندارم جز یک لیوان گل سرخی، یک گلدان برای اتاقم، آیینه ای بزرگ تر و البته نسخه ای قدیمی از خودم.
۹_ زمستون میره، پشتش بهاره.

آمدم تا یک عالمه درباره ی بیست و سه سالگی و جوانه زدن و مریم صحبت کنم. نشد. این روزها نمی توانم منظورم را برسانم. ترجیحم سکوت است. فاطمه می گفت تو نمی توانی منظورت را واضح برسانی و این یک بیماری است. از وقتی پزشکی می خواند ما را مبتلا به انواع بیماری ها می داند. به او نگفته ام که این هم یک نوع اختلال است که ما را مبتلا به انواع بیماری های خطرناک می دانی و مثل گوگل عمل می کنی. تا الان که حرفش را جدی نگرفته بودم اما احتمالا در مورد نرساندن منظورم مبتلا به اختلالی شده ام. باید بپرسم راهی هم برای درمانش وجود دارد یا نه؟ در نهایت اینکه داشتم می نوشتم و از نوشته ام هیچ رضایت نداشتم که محو در صدایی شدم که می خواند: 

هشیار کسی باشد و دست از نوشتن کشیدم و دلتنگ تر شدم. انگار که دلتنگی دستی باشد که من را در خود مچاله می کند. حالا شما گوش کنید، وقت دلتنگی خاصه در بهار. جایی خواندم که دلتنگی می تواند روح را تعالی بخشد. احتمالا اگر دلتنگی تن را نکشد، جان را متعالی می کند.


روی مبل در اتاق به هم ریخته ام نشسته ام و در حالیکه به صدای آیدا شاه قاسمی که می خواند: یارب امان ده تا باز بیند چشم محبان روی حبیبان گوش می دهم به این فکر می کنم چه چیزی در پایان هاست که این همه غمگین کننده است؟ چرا این اندازه هر پایان غمگینم می کند؟

یک عالمه اشتیاق برای بهار و یک عالمه غم از تمام شدن سال یکجا باهم در دلم نشسته است و هم خرابم می کند و هم آبادم می سازد.


جایی برای خودم نوشته بودم: بهار که از راه برسد قرار خواهم گرفت. آهنگ های بهاری گوش می دادم، تا بهار دلنشین آمده سوی چمن می خواندم و گوشه گوشه ی کتاب هایی که می خواندم، می نوشتم: من بهارم، تو زمین.
برنامه می ریختم که:
امسال بیست کتاب می خوانم، امسال فیلم های بهتری می بینم، امسال زبان انگلیسی ام را کامل میکنم، امسال بیشتر می نویسم، امسال بهترخواهم بود، خوب تر، امسال تو را کمتر دوست خواهم داشت، امسال کمتر دلتنگت خواهم شد، امسال بهار که بیاید فراموشت می کنم، امسال.امسال قرار بود اسمت را که می شنوم دیگر سرم برنگردد. دیگرکمتر با تو حرف بزنم، در ذهنم، در قلبم.زده بودم جلوی چشمم و آماده بودم برای رسیدن بهار، برای قرارگرفتن.
بهار آمد، حول حالنا خواندم، از خدا سلامتی خواستم و شادی و .و .  و دیگر تو را آرزو نکردم، دیگر دوست داشتنت را نخواستم. قول داده بودم فراموشت کنم و می دانستم که این نتوانستنی ترین کارِ ممکن است.
درختها سبز شدند، گل ها در آفتاب جان فزا دلبری می کردند و آسمان آبی تر از همیشه بود.از ته دل می خندیدم و به روی خودم نمی آوردم که مدام یادت مثل سوزن در قلبم فرومی رود و خوشی ام را مثل بادکنک می ترکاند.
مهمانی ها تمام شد، عکسهای مسافرت را لایک کردم و برای همه قربانت روم و خوش بگذرد و عیدت مبارک فرستادم و ته قلبم آرزو می کردم تو هم خوش باشی‌.
بهارآمده بود که قرار بگیرم اما بی قرارتر از همیشه بودم، می خواستمت تا  از بهار برایت بگویم، از شکوفه ها.
بهار قرار بود قرار ما باشد اما نبود، تو بودی؛ تو علت قرار و بی قراری من بودی.
تو بهار بودی، تابستان بودی، پاییز بودی و زمستان. تو حول حالنای من بودی و تمام سین های سفره ی هفت سینم. 
تو شکوفه های صورتی دلم بودی و آفتاب جان فزا، تو درختم بودی و زمینم.
اشتباه برنامه ریخته بودم؛ باید اینگونه می نوشتم:
امسال اگر تو بیایی قرارخواهم گرفت.
امسال اگر تو بیایی بیشتر دوستت خواهم داشت.
امسال از روزی که بیایی بهار می شود، برای همیشه بهار می ماند.
امسال باید بیایی، تو را می خواهم.
اصلاً امسال باید تو را می خواستم و شادی و سلامتی را.

فروردین۹۷_ باز نشر

جایی برای خودم نوشته بودم: بهار که از راه برسد قرار خواهم گرفت. آهنگ های بهاری گوش می دادم، تا بهار دلنشین آمده سوی چمن می خواندم و گوشه گوشه ی کتاب هایی که می خواندم، می نوشتم: من بهارم، تو زمین.
برنامه می ریختم که:
امسال بیست کتاب می خوانم، امسال فیلم های بهتری می بینم، امسال زبان انگلیسی ام را کامل میکنم، امسال بیشتر می نویسم، امسال بهترخواهم بود، خوب تر، امسال تو را کمتر دوست خواهم داشت، امسال کمتر دلتنگت خواهم شد، امسال بهار که بیاید فراموشت می کنم، امسال.امسال قرار بود اسمت را که می شنوم دیگر سرم برنگردد. دیگرکمتر با تو حرف بزنم، در ذهنم، در قلبم.
زده بودم جلوی چشمم و آماده بودم برای رسیدن بهار، برای قرارگرفتن.
بهار آمد، حول حالنا خواندم، از خدا سلامتی خواستم و شادی و . و . و دیگر تو را آرزو نکردم، دیگر دوست داشتنت را نخواستم. قول داده بودم فراموشت کنم و می دانستم که این نتوانستنی ترین کارِ ممکن است.
درختها سبز شدند، گل ها در آفتاب جان فزا دلبری می کردند و آسمان آبی تر از همیشه بود. از ته دل می خندیدم و به روی خودم نمی آوردم که مدام یادت مثل سوزن در قلبم فرومی رود و خوشی ام را مثل بادکنک می ترکاند. مهمانی ها تمام شد، عکسهای مسافرت را لایک کردم و برای همه قربانت روم و خوش بگذرد و عیدت مبارک فرستادم و ته قلبم آرزو می کردم تو هم خوش باشی‌. بهارآمده بود که قرار بگیرم اما بی قرارتر از همیشه بودم، می خواستمت تا  از بهار برایت بگویم، از شکوفه ها. بهار قرار بود قرار ما باشد اما نبود، تو بودی؛ تو علت قرار و بی قراری من بودی. تو بهار بودی، تابستان بودی، پاییز بودی و زمستان. تو حول حالنای من بودی و تمام سین های سفره ی هفت سینم. 
تو شکوفه های صورتی دلم بودی و آفتاب جان فزا، تو درختم بودی و زمینم.
اشتباه برنامه ریخته بودم؛ باید اینگونه می نوشتم:
امسال اگر تو بیایی قرارخواهم گرفت.
امسال اگر تو بیایی بیشتر دوستت خواهم داشت.
امسال از روزی که بیایی بهار می شود، برای همیشه بهار می ماند.
امسال باید بیایی، تو را می خواهم.
اصلاً امسال باید تو را می خواستم و شادی و سلامتی را.

فروردین۹۷_ باز نشر

از یک زمانی به بعد دیگر حتی خوابیدن هم راه نجاتم نبود. قبل تر ها، وقتی خیلی جوان تر بودم؛ خواب برایم مثل راه نجات بود. می خوابیدم و وقتی بلند می شدم همه چیز آسان تر شده بود. خوابیدن و خوردن و حرف زدن از آن اتفاق می توانست از هر ورطه ای نجاتم دهد. برای من که زندگی سخت بود. هنوز هم هست اما من دیگر آن آدم سخت گیر قبل نیستم. آن آدمی که از هر اتفاقی برای خودش سیاهچاله درست می کرد. هرچه سنم بیشتر می شود حیرت و قدر دانی ام نسبت به زندگی و جزئیاتش بیشتر می شود. اما هنوز هم ترس هایی دارم، بند هایی، زنجیرهایی که می تواند برایم سیاهچاله درست کند. هنوز با تمام قدر دانی ام نسبت به زندگی، زنده بودن و سلامتی راه نجاتی جز شکرگزاری می خواهم برای شب هایی که انگار تمام نمی شوند. مریم گفت بنویس. نوشتم. نشد. گوشی ام را خاموش کردم. رفتم. آمدم. حواسم را به پایان نامه پرت کردم. حرف زدم. خوردم، گوش دادم، اما ذره ای نگذشت. حتی دیگر اینجا نوشتن هم آرامم نمی کند. شاید این بار راهی جز حرف زدن و نوشتن و خوردن و خوابیدن داشته باشد. شاید این بار باید بگذارم که بگذرد. با صبر و س و ننوشتن. باید بگذارم که بگذرد و هر چه که لازم است اتفاق بیفتد. باید که بگذرد.


دریا کجاست گوش می دهم. روز آخر در کافه ای با مریم نشسته بودیم که یکی از آن موسیقی های خوب چارتار را پخش کرد. دلم رفت. به مریم گفتم که چار تار یاد آور روزهای خوب برای من است. مریم گفت که دوستش ندارد اما من با صدای آرمان گرشاسبی آرام تر شده بودم. یک کاسه سالاد و پاستا خوردیم و حرف زدیم و بعد قدم‌ن به سمت خوابگاه رفتیم. دلم تنگ بود. برای اولین بار دلم نمی خواست سفرم تمام شود. دلم تنگ بود و می خواستم جایی تنها برسم و زار زار از حسهای متناقضم گریه کنم. مریم برایم هندوانه خریده بود. هندوانه می خوردیم و حرف می زدیم. من از زوایای زیست عکس می گرفتم و او جمع و جور می کرد. تا راه آهن با من آمد. دلم قصد رها کردنش را نداشت. اما رفت. گفته بودم از پایان ها بدم می آید؟ هنوز هم. هنوز از همه ی پایان ها بدم می آید. از همه ی خدا نگهدار ها. هر بار که به پایان ها فکر می کنم قلبم فشرده می شود‌؛ برای همین تا جایی که می توانم هر اتفاقی را ادامه می دهم. رسیدم خانه. به هم ریخته بودم. هیچ چیز مثل قبل از سفر نبود. دلم فرار می خواست. رفتن. چمدان و لباس هایم وسط اتاق مانده بود. حوصله ی جمع کردن نداشتم. دلم نمی خواست پایان سفرم را بپذیرم. تمام شدن را. نمی خواستم اما مامان امروز چمدان را برد. لباس هایم را جمع کردم. کتاب هایم را مرتب کردم و میزم را تمیز. یادگاری هایم را نگه داشتم و عکس ها را گلچین کردم. چادرنمازی که همراهم بود روی بند تکان می خورد. همان که از شدت ضعف و شرم پناهم داده بود. در آغوش مریم. عصر رفته بودم که نان بگیرم. بوی پیچ امین الدوله هوا را برداشته بود. رنگارنگ خریدم و آی امون از تو خواندم. شب ها خودم را خسته می کنم که به چیزی فکر نکنم اما امشب به پایان فکر می کنم. به لحظه ی شکوهمند پایان. به اینکه شاید بد نباشد من این بار پایان دهنده باشم. من آن باشم که می رود، آن که نقطه می گذارد و از خط بعد شروع می کند. اگر بشود. اگر دلم بگذارد.

+ من را بابت جواب ندادن به نظرهایتان ببخشید. روزهای بهتری در راه است. همان روزهایی که می توانم برگردم و با دل خوش و حوصله نظراتتان را جواب دهم.






+ برای همه ی فاصله ها، دلتنگی ها و دوری های جهانم‌.

یک جایی دور از خودم ایستاده ام. این سخت ترین دوری و فاصله ای است که تا به حال تجربه اش کرده ام. انگار یک آدم دیگر جای من زندگی می کند، نفس می کشد، راه می رود، می خندد، می نویسد و نگاه می کند. با همین مقیاس، دوری از آدم هایی را تجربه می کنم که دوستشان دارم. این هم برایم آزار دهنده است. دیگر نوشتن حالم را بهبود نمی بخشد. حرف زدن رهایم نمی سازد. از حرف زدن می ترسم. از حرف نزدن هم می ترسم. افتاده ام در چاه تاریکی و مداوم فرو می روم. گاهی دلم می خواهد گریه کنم. گاهی می خواهم تا جایی که می توانم قدم بزنم و خودم را خسته کنم. اتاقم به هم ریخته است. ذهنم آشفته است. هیچ نظمی نیست. هیچ تعادلی وجود ندارد. هیچ چیز نفسم را آزاد نمی کند. از رفتن می ترسم. از ماندن و ادامه دادن واهمه دارم. دیگر محل امنی وجود ندارد. نه اتاقم، نه خانه، نه پنجره، نه هیچ حرفی، نه هیچ آغوشی توان آرام کردنم را ندارد. اینجا هم از خودم دورم. می خواهم به خودم نزدیک شوم. می خواهم برایتان از رویش گلهای بابونه بگویم. از آسمان، از توتها، از دوست داشتن، از آغازها. می خواهم برایتان بگویم اما نه با دستانی که دستان من نیست. به خودم که برگشتم به خانه هم برمی گردم. رمضان است. ماه نورهای نزدیک. باشد که نوری به دلم بتابد و من را به من، به خانه برگرداند. 


 

 

 


+ برای همه ی فاصله ها، دلتنگی ها و دوری های جهانم‌.

 

 


امروز عصر یک لیست درست کردم از کارهایی که توانایی محافظت کردن از من را دارند تا وقتی که خیلی خسته ام، خیلی غمگینم، خیلی سرم از هجوم افکار مختلف درد می کند یا وقتهایی که دلم می خواهد به جایی بروم و ناشناس زندگی کنم، انجام دهم و حالم بهتر شود. بعد یک پلی لیست درست کردم در Sound Cloud به نام قند و شکر تا  هر چه موسیقی عربی دوست داشتنی می شنوم در آن ذخیره کنم برای اوقاتی که دلم حلاوت می خواهد و حزن و غریبگی. آرام تر که شدم بلند شدم و اتاقم را مرتب کردم. آب پتوسم را عوض کردم. به دختر خاله ام پیام دادم. با مریم حرف زدم. آشپزخانه را تمیز کردم. به کاوه، فریدون و شگفت انگیزی شاهنامه فکر کردم. سالاد شیرازی درست کردم. بعد از افطار بیرون رفتم تا برای سحر ماست بخرم، هوا به قدری خوب بود که دلم می خواست برای دوستی بنویسم " به قدری هوا خوب است که جان می دهد برای حرف زدن" اما ندادم. به خانه برگشتم. به محمد املا گفتم؛ خشنودی را اشتباه نوشته بود. فاطمه و محمد رعد و برق را تماشا کردند، من به اتاقم برگشتم؛ به صدای باران گوش دادم، بوی نم را نفس کشیدم و از قطرات باران که دیده نمی شدند عکس گرفتم. به فاطمه و محمد پیوستم و زیبایی رعد و برق را تماشا کردم. در حال نوشتن بودم که مامان صدایم کرد تا آب باران بخورم. کمی حرف زدیم و بعد شب به خیر گویان همه به قصد خواب پراکنده شدیم. هنوز باران می بارد. موسیقی عربی که نمی دانم چه می گوید را پخش کرده ام، قلبم گرم است و دلم تنگ. اگر کسی بپرسد خوبی؟ بی درنگ می گویم خوبم. آدم می تواند خسته باشد، دلتنگ باشد، ناامید باشد، آشفته و پریشان و غمگین باشد و خوب هم باشد. آدم می تواند هم زمان که دلش می خواهد چهار بهار بخوابد در جواب سوال خوبی بگوید خوبم و بعد با لبخندی از گرم بودن قلبش پتو را روی سرش بکشد و بخوابد در حالی که زیر لب زمزمه می کند: ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی.

*محمد صالح علاء


گاهی فکر می کنم دوست داشتن کسی که نمی داند دوستش دارم مثل حمل کردن یک گوی داغ در دست است. یک گوی داغ و سنگین. هر چه داغ تر، محزون تر. هرچه سنگین تر، تنها تر. اگر روزی برای کسی که دوستش دارم از دوست داشتنم بنویسم؛ یک دلیل از هزار و یک دلیل نوشتنم، رها شدن از گویی است که با نگفتن دوستت دارم هر روز داغ تر و سنگین تر می شود. اگر روزی برای کسی که دوستش دارم از حبی که در قلبم دارم بنویسم؛ اینگونه نامه را به پایان می رسانم: می خواستم گوی داغ و سنگینی که در دست دارم را زمین بگذارم. 

*عباس معروفی


بهار دارد تمام می شود. ماه این روزها عجیب زیبا شده است. ساری گلین گوش می دهم و از هزاران حرف ناگفته در گلو رنج می برم. کاش می توانستم سازی بنوازم، نقشی بکشم، آوازی بخوانم. روزها را با سر اومد زمستون زمزمه کردن می گذرانم و شب ها را با گوش دادن به بندر تهران صبح می کنم. بهار سختی بود و گذشت. خوب که گذشت. سال ها بعد از این بهار یاد می کنم. بهاری که ماهش ماه شده بود، که بی نهایت پروانه داشت، بابونه هایش با طروات بود، با مریم و محسن گاپچیکو پلو خوردیم و من زیر چادر نمازم در آغوش مریم پناه گرفتم، بهاری که دلتنگ بودم، که نمی توانستم حرف بزنم، که از خودم دور شده بودم، که بیشتر از همیشه دلم می خواست بروم. بهاری که زمزمه ی  سر اومد زمستون را با صدای دو نفری که دوست داشتم شنیدم. بهاری که به دلتنگی هایم اضافه کرد و تا همیشه دلم تنگش خواهد بود. بهاری که خزان هم داشت. بهاری که گذشت اما تمام نشد، که تمام نمی شود.

بهار دارد تمام می شود. ماه این روزها عجیب زیبا شده است. ساری گلین گوش می دهم و از هزاران حرف ناگفته در گلو رنج می برم. کاش می توانستم سازی بنوازم، نقشی بکشم، آوازی بخوانم. روزها را با سر اومد زمستون زمزمه کردن می گذرانم و شب ها را با گوش دادن به بندر تهران صبح می کنم. بهار سختی بود و گذشت. خوب که گذشت. سال ها بعد از این بهار یاد می کنم. بهاری که ماهش ماه شده بود، که بی نهایت پروانه داشت، بابونه هایش با طروات بود، با مریم و محسن گوجه پلو خوردیم و من زیر چادر نمازم در آغوش مریم پناه گرفتم، بهاری که دلتنگ بودم، که نمی توانستم حرف بزنم، که از خودم دور شده بودم، که بیشتر از همیشه دلم می خواست بروم. بهاری که زمزمه ی  سر اومد زمستون را با صدای دو نفری که دوست داشتم شنیدم. بهاری که به دلتنگی هایم اضافه کرد و تا همیشه دلم تنگش خواهد بود. بهاری که خزان هم داشت. بهاری که گذشت اما تمام نشد، که تمام نمی شود.

۱_ هنوز با مفهوم پایان آشنا نشده ام و همچنان با پایان هر اتفاقی غصه ام می گیرد. لابد برای همین است که هر جریانی را ابدی تصور می کنم و هیچ انتهایی برای هیچ چیز قائل نیستم. 

۲_ چند صفحه ای از کتاب که می گذرد، صفحه ی آخر کتاب را نگاه می کنم که مبادا پایان بدی داشته باشد. چند دقیقه ای از فیلم که می گذرد دقایق پایانی اش را پخش می کنم که مطمئن شوم به خوشی و خوبی پایان می یابد. اصلاً برای همین سینما نمی روم، سریال هم زیاد نمی بینم. اگر پایانی هم متصور باشم فقط پایان خوش است.

۳_ فردا آخرین امتحان دانشگاه است. یک دو واحدی فقط مانده که آن را پایان حساب نمی کنم. فردا برایم نقطه پایان است. جایی که فارغ از دو واحد مانده و پایان نامه ای که هنوز موضوعش تصویب نشده دانشجویی ام تمام می شود. 

۴_ هیچ وقت آدم فکرش را هم نمی کند که روزی دلش برای همکلاسی ها و استادهایش تنگ شود. همان ها که بارها از دستشان به ستوه آمده بود.

۵_ روی مبل نشسته ام و به آخرین جزوه ی دستنویس نگاه می کنم. به جزوه هایی که ترم های اول می نوشتم. به شعرهایی که حقوق خواندن را آسان می کرد. به بیتی که ترم دوم زیاد تکرار می کردم. به طاعت از دست نیاید گنهی باید کرد/ در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد

۶_ حقوق خواندن سخت بود اما چیز هایی بود که آسانش کند. صحبت های تلفنی با مریم وقتی از کلاس بیرون می آمدم. دیدن مریم، راه رفتن با او و شیر کاکایو خوردن. نگاه کردن به درخت و آسمان از پنجره های کلاس وقتی استاد از جرم و جزا و فقه می گفت. شعر نوشتن لا بلای جزوه ها و کتاب های حقوقی. غروب های بی نظیر دانشگاه و روزهای بارانی اش. سروها، گل های بابونه، توت ها و برگ های روی سنگفرش همیشه سبزش.

۷_ یادم آمد که برای چه چارتار را دوست دارم. جایی آرمان گرشاسبی خوانده: کاش این ماجرا به سر نیاید. و من چه روزها که گوشش دادم و خواندمش و نوشتمش روی جزوه ها.


معلم علوم اجتماعی چهار سال دبیرستانم را خیلی دوست داشتم. خانم جعفری محبوب نبود. خیلی از هم مدرسه ای هایم او را به سخت گیری می شناختند اما من جور دیگری دوستش داشتم. او هم مرا دوست داشت. آن سال ها برخلاف الان برونگرا و اهل گپ و گفت و خنده و شوخی بودم. همین می شد که احتمالا تا از چیزی ناراحت می شدم همه می فهمیدند. روزهای سوم دبیرستان بود که در حیاط مدرسه به مریم گفتم که به پوچی رسیدم. مریم خندید. من هم الان به آن روز و آن حرف می خندم. چه می دانستم پوچی یعنی چه؟ من آن سال ها دانش آموز رشته ی ادبیاتی بودم که مدام سرم را با کتاب گرم می کردم، شیفته ی دکتر شریعتی بودم و از جهان و واقعیت ها چیزی نمی دانستم. نمی دانم لابد چیزی مرا به هم ریخته بود که این کلمه را به کار بردم اما یادم می آید که آن روزها سخت ساکت شده بودم. یکی از همان روزها بود که بعد از کلاس از خانم جعفری سوالی پرسیدم و بعد که جوابم را داد دقیق با چشمان خوش رنگش در چشمانم نگاه کرد و پرسید: خوبی؟ حتی خودم هم دقیق حال خودم را نمی دانستم اما او می دانست. این روزها هم همین است. نمی خواهم از کلمه ی پوچی استفاده کنم. شاید کلمه ی خالی کلمه ی درست تری باشد. یا هر کلمه ی دقیق دیگری برای این حالی که درست هم متوجهش نمی شوم. همیشه دلم برایش تنگ است اما امشب یاد آن لحظه افتادم. اگر می شد که الان در چشمانم نگاه کند و بپرسد: خوبی؟ جواب می دادم نمی دانم و بعد محکم در آغوشش می کشیدم. او معلم آغوش های سفت و محکم هم بود. همان آغوش ها که غم، غصه و پریشانی را می برد و امن و امان و راحتی می آورد.


هیچ کس خانه نیست. تنها، روی مبل در اتاقم نشسته ام. موسیقی های عربی ام را پخش کرده ام و تلاش می کنم به پایان نامه فکر نکنم. به خودم می گویم جهان چه جای مسخره ای است؛ دقیقاً لحظاتی که به ناجی احتیاج داری این را به تو می فهماند که هیچ ناجی ای در کار نیست. هیچ معجزه و خوابی وجود ندارد که راه درست را به تو نشان دهد. تو مانده ای بین هزاران تصمیمی که باید بگیری. باید انتخاب کنی و هر انتخابی آینده ات را عوض می کند. هر انتخابی به چیزی نزدیک ترت می کند و از چیزی دورتر. به دوستی گفته بودم قشنگ نیست جهان را به چشمی ببینی که دلت بخواهد بنویسی؟ حالا اما نه، می دانم خیلی هم قشنگ نیست. نوشتن کلمات بیهوده درباره ی این جهان مسخره که ناجی ندارد، قشنگ نیست. اما می نویسم. می دانم که هیچ آدمی به خاطر یک پایان نامه این جور به هم نمی ریزد. اما به هم  ریختگی از جای دیگری آغاز شده و از همان جا هم شروع به به هم ریختن همه چیز کرده. شاید وقتش رسیده مرتبش کنم. پرچم سفیدم را بیرون بیاورم و بخواهم دست از کلافه کردنم بردارد. بگویم خسته ام، کلافه ام. بعد از آن معجزه هایی که هیچ وقت در کار نیست اتفاق بیفتد و صدایی باشد که بپرسد: بگو چی کار کنم برات عزیزم؟
اما چیزی نیست، کسی نیست و تو تنها باید انتخاب کنی که چه کنی؟ که خودت بپرسی بگو چی کار کنم برات عزیزم؟ و این منصفانه نیست.

در هوای تو هر چه بنویسم شعر می شود. مثلاً همین که تابستان است و صدای خنده ی بچه ها از پنجره به گوش می رسد. اتاق از بوی دمنوش پر شده. من  با پایان نامه ای که شب ها از فکرش خوابم نمی برد و بی حد از آن می ترسم، تحویل کاری که قرار را از من گرفته، دلِ تنگ، دستی که از لا به لای انگشتانش باد وزیده و موسیقی عربی که می شنوم، هوای دریا را کرده ام. آسمان مهتابی است و چند روز دیگر عید غدیر، عیدی که خیلی دوستش دارم، از راه می رسد. چراغ را خاموش کردم و آمدم برایت بنویسم که همه چیز شعر شد. مثلاً همین که چراغ را خاموش کردم تا برایت بنویسم.


کف ایوان نشسته ام. نسیم خنکی می وزد، برگ های درخت خرمالو تکان می خورند. موسیقی عربی دلخواهم را می شنوم و منتظرم که ماه از راه برسد. در حال انتظار ستاره ها را می شمارم؛ یکی، دوتا، سه تا، چهار تا، ده تا. خسته از شمردن  با خواننده زمزمه می کنم: زیدینی عشقاً زیدینی، یا احلی نوباتِ جنونی‌، زیدینی. این جور وقتها دلم می خواهد زبان عربی را بفهمم. به ماه کامل نگاه می کنم و دوباره زمزمه می کنم: یا احلی نوبات جنونی.


من اومدم همین زندگی رو دوست داشته باشم، نه چیزی که انتظارش رو داشتم؛ اما توانم بهش نرسید. دوباره رسیدم به دوست داشتن زندگی که انتظارش رو داشتم. بعد اصلا رسیدم به اینکه زندگی به طور کلی زیبا نیست بچه؛ آخه تو چه جوری می خوای دوستش داشته باشی؟ چه همینی رو که داری، چه اونی رو که انتظار می کشیدی. خلاصه که هوا پسه. دارم کم کم راهی غار می شم و چه بسا که به نیست شدن فکر می کنم. بعد هی یک ور مغزم میگه درسته که زندگی زیبا نیست ولی ارزشمنده و یه عالمه کارهای خوب و زیبا می تونی انجام بدی؛ اما متاسفانه دلم به حرفش گوش نمی ده. خلاصه خود زخمی و خسته رو برداشتیم و با چند تا عزیزِ نزدیک و نارنگی و چای داریم می ریم تو غار. این ها رو هم محض این نوشتم که ای وای من دیدی پارسال این روزها هم همین حال رو داشتی. همین. بعد یک کیف خاصی دست داد. محض یادآوری در تاریخ شفاهی. چون که حافظه ام ماهیه و حوصله ی نوشتن و گفتن و خوردن هم ندارم. خلاصه هی می گم کاش یه برنامه ای بود می تونستیم بریم تو کما. کاملا برنامه ریزی شده. یا مثلاً می رفتم شبان می شدم و هی تو صحرا سکوت می کردم. فعلاً برنامه اینه یه فکری برای اینجایی که خودم نیستم بکنم. احتمالاً بهتر باشه آدم یک جایی ام که هست خودش باشه نه خود مطلوبش. باید با آدم هایی که دوست دارم در موردش حرف بزنم.

شدم مثل این وبلاگ زرد نویس ها. حالا این که چرا این ها رو اینجا نوشتم و شما چی کار می تونین بکنین و چرا وقت بچه های مردم رو تلف می کنی به سایر صداهای مغزم اضافه شد. خلاصه که مراقب خودتون باشین. نشه یه روزی که برای خودتون غریبه بشین که مجبور شین تلاش کنین و وقت بذارین تا بتونین به خودتون برگردین.


دلم می خواد پنج سال بخوابم. دلم می خواد همه چی رو بذارم پست سرم و برم یه جایی که هیچ کس من رو نمی شناسه، اسمم رو نمی دونه و منتظرم نیست. دلم می خواد سوار قطار شم و برم تبریز. می خواد وقتی موسیقی می شنوم؛ گوشهام درد نگیره. دلم می خواد یکی برام شعر بگه، برام نامه بنویسه. یکی باشکوه دوستم داشته باشه؛ جوری که بپذیرم همین جوری هم خوبم و از جهان نترسم. دلم می خواد برم بالای کوه داد بزنم، اونقدر داد بزنم که صدام دیگه بالا نیاد. دلم می خواد با اینکه گوشهام درد می گیره یکی برام موسیقی عربی بفرسته. دلم می خواد برم بیروت. دلم یک عالمه درخت پرتقال می خواد. دلم می خواد یکی بهم زنگ بزنه و هی حرف بزنه و من گوش کنم. دلم می خواد یکی پایان نامه ام رو بنویسه. دلم می خواد یک مدت طولانی برم تو غار. دلم می خواد کیک درست کنم. دلم می خواد یکی من رو بکشونه کنار و بهم بگه: بگو و من گریه کنم. دلم می خواد برای یکی سعدی بخونم. دلم شیر کاکایو می خواد. دلم می خواد دیگه دور از آدم هایی که دوست دارم نباشم. دلم می خواد دلم تنگ نشه و این همه مچاله م نکنه. دلم می خواد برای یکی غر بزنم. دلم می خواد درست بخوابم. دلم رویا می خواد. چایی، نسکافه، تی تاب، تاب، سرسره می خواد. دلم می خواد یکی بیاد بهم بگه درست میشه. دلم می خواد فکر نکنم. دلم می خواد یکی یه چیز خوب بهم بگه. دلم می خواد این رو منتشر نکنم تا شما بدونین چی دلم می خواد. دلم می خواد یکی دستش رو بذاره رو دلم. دلم جیب می خواد، یه خرس گنده، گل نرگس، تارت و شیرینی فرانسه. دلم قطار می خواد. دلم می خواد کل شهر رو قدم بزنم. بارون می خواد. نجف می خواد. دلم می خواد دست از نوشتن بردارم. دلم می خواد خودم رو ببخشم. دلم گل میخک می خواد. دلم می خواد موهای کسی رو ببافم. دلم کیک تولد می خواد. فوتبال خوب می خواد. چمن تازه می خواد‌‌. هوای خنک می خواد. دلم ایتالیا می خواد. آواز می خواد. دشت، گل بابونه، سیب، کتاب، شب تهران می خواد. دلم.


یک عالمه دویده بود و جایی نرسیده بود. بالاخره بعد از این همه دویدن جایی ایستاده بود، بدون اشک ریختن یک عالمه حرف زده بود و بعد توانسته بود که نفس عمیقی بکشد. حالا دیگر فقط خسته بود. پتو را کشید روی سرش و خوابید. دلش می خواست وقتی چشمش را باز می کند دیگر خسته نباشد. دلش خیلی چیزها ی دیگر هم می خواست اما اول از همه باید می خوابید. چهار پاییز می خوابید.


می خواستم اینجا را ترک کنم. قصه هایم برای تو را بگذارم و بروم جایی دیگر با اسمی جدید بنویسم اما نتوانستم. این وبلاگ را دوست دارم؛ نوشتن را دوست دارم و بیشتر از این دو ماندن را. خوشحالم که از هیجان تصمیم نگرفتم و اینجا را نبستم. هنوز هم خسته ام. دست کشیدن خستگی دارد؛ اما خشمگین نیستم. فقط غمیگنم و امیدوارم حالم بهتر شود. کمتر گوش داده ام؛ کمتر حرف زده ام و بیشتر نوشته ام و دیده ام. می خواهم که این روزها در وجودم حل شوند و عارفه ی بهتری از من بسازند. منتظر روزهایی ام که برسند و بتوانم واقعی تر بخندم و یک وقت هایی فکر نکنم که چه نفس کشیدن سخت است. فکر می کردم ممکن است تا چند ماه نتوانم بنویسم و کلمه هایم را گم کنم؛ اما گم نکردم و حالا می دانم که نوشتن پناه است؛ درمان است؛ شفا است. از گذشتن خوشم می آید. شاید این جهان را بیشتر از همه به خاطر گذشتنش دوست دارم. اینکه می گذرد و می رود و تو هم می گذری و می روی. خاطرات را، کلمات را، خوبی ها را، محبت و آن لحظه های درخشان را می گذاری در جیبت و می روی یک جایی که شاید اسمت را هم ندانند و هر وقت خسته و دلتنگ و غریب شدی، آن لحظه های درخشان را نگاه می کنی تا قلبت از بالا مثل ستاره بدرخشد‌‌. بعد دوباره همه چیز را می گذاری و می روی جز همان لحظه های درخشان و با سعادت را. همان لحظه هایی که غریب نبودی، که خسته نبودی، نمی خواستی بروی و زیر لب ای خوش آن خسته که از دوست جوابی دارد نمی خواندی. به هر حال زندگی است دیگر و ادامه دارد.


به مریم گفتم نمی خواهم از بخش تاریک وجودم فعلا حرفی بزنم؛ همان بخشی که این روزها بر ناکامی متمرکز است. وقتی نمی نویسم این بخش تاریک بزرگ تر می شود. نمی توانم خوب و درست از چیزی که گذشته بنویسم و شاید همین است که دارد همه چیز را سخت می کند. به او گفتم این که نمی توانم بنویسم آزارم می دهد. واقعا آزارم می دهد و انگار که در برابر جهان من را نا توان تر کرده است. چند ماهی است مداوم فکر می کنم چه ناتوان و ضعیفم در برابر جهان. این که در نهایت تمام ماجراها خودم را هم از دست داده ام غمگینم می کند. فکر می کنم من چه چیزی را دوست داشتم؟ چه چیزی را دوست نداشتم؟ از چه چیزی خوشحال می شدم، از چه چیزی غمگین؟ و بعد می بینم جواب دقیقی برای این سوالات ندارم. قبل از همه ی این اتفاقات هم درست نمی دانستم اما یک چیز های مشخصی را می دانستم. می دانستم که حرف زدن را دوست دارم، خرمالو و مهمانی را دوست ندارم و انزوا را بر جمعیت ترجیح می دهم. اما این روزها حتی نمی دانم چه چیزی را بر چه چیزی ترجیح می دهم. من هیچ وقت از این آدم های راضی و در صلح با خودم نبودم. همیشه خودم بر خودم سخت گرفتم؛ اما در کنار همه ی این ها همیشه چیز هایی بوده که عمیقا خوشحالم می کرد و روزها مشعوفم می ساخت؛ ولی دیگر چیزی روزها خوشحالم نمی کند و بعد از مدتی یک روزنه ی خیلی کوچک می شود از خوشحالی. یک روز یک جایی نوشته بودم هر چه آدم های بیشتری می شناسم تنها تر می شوم؛ حالا باید اضافه کنم هر چه آدم های بیشتری را بعد از شناختن از دست می دهم پراکنده تر می شوم.


روسری آبی ام را پوشیده ام و رو به دوربین خندیده ام. عکس غمگینم می کند. می دانم که چه غیر واقعی است. آن روزها جایی از قلبم درد می کرد؛ می ترسیدم؛ پریشان بودم و قرار نمی گرفتم. برای خودم غیر واقعی شده بودم. نمی توانستم درست نفس بکشم یا راه بروم. نمی توانستم به کسی بگویم؛ کسی را بغل کنم یا برای کسی گریه کنم. از دست داده بودم و خودم را هم از دست داده بودم. روزهای سختی بود. همین که نمی توانستم برای کسی بگویم چه از سرم گذشته و چه همه دردناک بوده سخت ترش می کرد. بعد روزهای سیاه تری رسیدند. خشم و ترس بیشتر از همیشه با من بودند. ترس سایه انداخته بود و رها نمی کرد. یک جایی در قلبم درد می کرد. یک جایی که نمی گذاشت درست نفس بکشم. تاریکی و ناامیدی این روزها پررنگ تر از همیشه هستند. وقتی لبخند می زنم؛ می گویم خوبم؛ وقتی از چیزی لذت می برم یا نفس عمیق می کشم؛ وقتی  از بهار و روزهای بعد حرف می زنم، وقتی خدا را شکر می کنم یا به مریم می گویم امیدوارم که باران بزند از خودم بدم می آید. از اینکه این ها همه غیر واقعی هستند خجالت می کشم و به سرعت ساکت می شوم. غم و ترس و خشم و بغض، زیبایی و لذت برایم باقی نگذاشته اند. می ترسم که چیزی تمام نشود و این چرخه ادامه پیدا کند. می ترسم نتوانم به خودم در آینه نگاه کنم یا بخندم بدون اینکه دستم را روی قلبم بگذارم و آرامش کنم. می ترسم دیگر هیچ وقت از چیزی خوشحال نشوم. می ترسم دیگر نتوانم کسی را دوست داشته باشم و برایش بنویسم. می ترسم دیگر نتوانم نفس عمیق بکشم و بلند بگویم خدا را شکر. می ترسم هیچ گاه نتوانم روی شانه ای گریه کنم. از اینکه برق چشمانم برنگردد می ترسم.


پنج شنبه سالگرد زله ی بم بود. امروز صبح صدای اولین تماس فرماندار وقت بم بعد از زله را شنیدم. ویران کننده بود. من آن روزها ی کرمان را یاد ندارم ولی می خواهم بدانم آدم ها چگونه بعد از فاجعه به زندگی باز می گردند؟ بعد از اینکه خانه و عزیزانشان را از دست می دهند؛ می فهمند در یک سیستم ترسناک قرار گرفته اند؛ وقتی دیگر وطن را خانه ی خودشان نمی دانند. می خواهم بدانم آدم ها چگونه با از دست دادن کنار می آیند؛ با جبر، ناامیدی، خستگی، با بی ارزشی.

می خواهم بدانم آدم ها وقتی مستاصل می شوند چه می کنند؟ چطور بعد از این همه سیاهی دوباره می توانند واقعی بخندند؟ چه زمانی همه چیز برایشان عادی می شود؟ چطور دوباره زندگی می کنند، حرف می زنند، می نویسند، می خوانند و به صدای ایرج بسطامی گوش می دهند؟ چطور لایک می کنند؛ سبزی می خرند؛ نامه می نویسند؛ تولد می گیرند؛ آشپزی می کنند و به آسمان نگاه می کنند؟ 

می خواهم بدانم چطور از نو ساخته می شوند و می توانند از آن بنویسند؟

برای عبور به چه چیزی متوسل می شوند تا بگذرند؟

واقعا دلم می خواهد بدانم کی، چطور همه چیز برایشان عادی می شود؟


اقتضای اینکه می دانم نوشتنم حتی به درد خودم هم نمی خورد این است که چیزی ننویسم اما نمی دانم چرا می نویسم. واقعا هیچ دلیلی ندارم. در ذهنم مداوم در حال نوشتنم؛ از نوشتن پیام تبریک تولد تا فرارسیدن سال نو. جمله ها را مشخص کرده ام و ایموجی ها را در ذهنم گذاشته ام و بعد دکمه ی ارسال را زده ام. ذهنم جلوتر از زمان حرکت می کند. به بهار فکر می کنم؛ به شهریور که دفاع می کنم؛ به امتحان وکالت، به آزمون دکترا، به مراسم مریم، به بیست و شش سالگی، به لباسی که در عروسی ام قرار است بپوشم؛ به وقتی که از کرمان می روم؛ به وقتی که از ایران می روم؛ به اینکه چگونه می روم؛ در فرودگاه چه چیزی را گوش می دهم؛ که غمگینم یا خوشحالم که رفته ام؟ به اینکه اصلا چرا رفته ام؟ تنها رفته ام یا با کسی که دوستش دارم؛ بچه هم دارم یا هیچ وقت بچه دار نمی شوم؟ مداوم به بعد فکر می کنم. به بعد از این روزها فکر می کنم تا خودم را تسلی دهم. تا ذهنم را، قلبم را گول بزنم که این ها همه موقتی است و روزهای تیره و تار می گذرند. با مریم زیاد حرف می زنم. لا به لای صحبت گاهی از امید حرف می زنیم؛ از روهای بعد. از اینکه قرار است در کدام شهر زندگی کنیم؛ چگونه عروسی بگیریم و چند بچه داشته باشیم. من این جوری خودم را تسلی می دهم. از بعد حرف زدن کمکم کرده زنده بمانم. به بهار فکر کردن کمکم کرده فکر کنم می توانم واقعا از چیزی خوشحال باشم. به چند سال آینده فکر کردن کمکم کرده فکر کنم می توانم عاشق کسی بشوم. در همه ی این ها به ایران فکر نمی کنم. نمی دانم قرار است چه بشود اما امید کوچکی دارم که درست می شود. نمی دانم این امید را تا کی می توانم ادامه بدهم اما امید دارم و این امید اگر من را نکشد می تواند بزرگ تر شود. فعلا که بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر را زمزمه می کنم؛ به بعد فکر می کنم؛ با مریم حرف می زنم؛ در پینترست عکس های خانه ها و لباس هایی که دوست دارم را سیو می کنم؛ موسیقی ترکی استانبولی گوش می دهم؛ کانال وبلاگ خوانی را زیر و رو می کنم؛ نیمه شب ها به ماه نگاه می کنم و امید دارم؛ هر چند کوچک. هر چند دور.


من دوست دارم با تو آشپزی کنم. دوست دارم با هم آواز بخونیم. دوست دارم وقتی داری کار می‌کنی یا مطالعه، نگاهت کنم. دوست دارم بهت بگم اخم نکن. دوست دارم وقتی یه چیز خنده‌دار دیدم برات بفرستم. من‌ دوست دارم با تو فیلم ببینم. با تو آسمون رو تماشا کنم. سیگار کشیدنت رو تماشا کنم. دوست دارم وایسیم تو تراس و سکوت کنیم. با هم غصه بخوریم. بریم خرید روزمره. بریم پیک‌نیک. با هم چایی بخوریم. با هم اخبار ببینیم. با هم بی‌پول شیم. با هم پولدار شیم. دوست دارم با تو پیاده‌روی کنم. با هم ماه رو تماشا کنم. با هم بریم سفر. روزهای تعطیل دیر از خواب بیدار شیم و پنکیک بپزیم. با هم لش کنیم. با هم صبحانه بخوریم. با هم قرار بذاریم. با هم سنت خانوادگی داشته باشیم. با هم بریم خونه‌ی مامانت/مامانم. من دوست دارم با هم اسم فامیل بازی کنیم. سریال مسخره ببینیم. بری ماموریت و منتظرت بمونم. بریم روضه. مداحی گوش کنیم. با هم دعوا کنیم. با هم غیبت کنیم. دوست دارم با تو کنار خیابون بشینم. برای عید خرید کنیم. سر سفره هفت‌سین دستت رو بگیرم. برای خانواده‌مون کادو بخریم. بهت عیدی بدم. هم رو تماشا کنیم. موهات رو سشوار بکشم. وقتی خسته از راه می‌رسی، ببوسمت. گوشواره‌هام‌ رو ببندی. دکمه‌ی پیراهنت رو ببندم. مریض شی برات سوپ بپزم. زیر عکس‌هات قربون‌صدقه‌ت برم. دارم از صبح فکر می‌کنم که دوست دارم با تو چی‌کار کنم؟ و جوابش ساده است واقعاً‌. دوست دارم با تو زندگی کنم، بستنی بخورم، بخندم و رنج بکشم.


دیشب جلوی خانه تصادف کوچکی داشتم. دستپاچه شده بودم. ماشین را کج پارک کردم و پریشان و آشفته به خانه آمدم و از مامان خواستم برود و ببیند اتفاق خاصی هم افتاده است یا نه؟ اضطراب هم داشتم. مامان آمد؛ گفت اتفاقی نیفتاده و نگران نباشم. من هنوز ناراحت بودم. فکر می کردم مامان به خاطر من چیزی نمی گوید. به اتاق رفتم. مامان بعد از لحظاتی آمد دنبالم و خواست که بروم کنارش بنشینم. برایم چای سبز دم کرده بود و مداوم از همه چیز با من حرف می زد تا من بهتر شوم. تا ساعتی ساکت بودم اما مامان همچنان حرف می زد و مداوم می گفت چیزی نیست. وقتی می خواستم بخوابم حالم بهتر شده بود. از وقتی بچه بودم به من گفته اند که تو از مادر هم مهربان تری و از ما مراقبت می کنی. تصادف های بزرگی داشتم و حقیقتا هیچ حال خوبی ندارم. اضطراب، دستپاچگی، پریشانی، ناراحتی، آشفتگی و خیلی احساسات دیگر که نامی برایشان ندارم زندگی را از من گرفته اند. تو که از مادر مهربان تری؛ بیا با من حرف بزن. من ساکتم، حرفی نمی زنم و رفته ام در اتاق و در را بسته ام؛ تو بیا دنبالم، با من حرف بزن. بگو چیزی نیست. بیا و از من بخواه کنارت بنشینم. بیا و نگاهم کن. من خسته شده ام. عاجز و نا توانم. به هر طنابی چنگ می زنم پاره می شود. تو بیا. تو که مهربانی. تو که مهربان ترینی.


1- بغل های سفت و محکم و طولانی

 

2- دوست داشتن آدم ها و ساختن یک رابطه ی طولانی مدت با آن ها.

وقتی آرام آرام در طول رابطه می فهمم آدم هایی که دوست دارم از چه چیزی ناراحت می شوند؛ از چه چیزی خوشحال می شوند؛ چه کتابی را دوست دارند؛ چه رویایی را دنبال می کنند و در نهایت اینکه این جزئیات در یادم بماند.

 

3- پاییز، شهریور، اسفند و روز عید غدیر معمولا بیشتر از همیشه خوشحالم و سعی می کنم بیشتر از هر زمانی مهربان باشم. انرژی بیشتری دارم؛ به همه کمک می کنم؛ صبورتر و آرام ترم.

 

4- یادگیری

اینکه در یک فرآیندی قرار بگیرم و چیزهایی را یاد بگیرم که دوست دارم. اگر این فرآیند یادگیری  گروهی باشد روحیه ام را بالاتر هم می برد.

 

5- وقتی چیزی من را به گذشته ام وصل می کند. وقتی چیزی را می شنوم؛ می بینم؛ می خوانم یا می خورم که من را به گذشته وصل می کند و لحظات کودکی، نوجوانی یا حتی چند ماه پیش را برایم یاد آوری می کند.

 

6- مرتب کردن به نظم ذهنی ام کمک می کند و هر چه که ذهنم منظم تر باشد خوشحال ترم. معمولا همیشه اتاق مرتبی دارم و هر چیز نامرتب و به هم ریخته ای را هم سریعا مرتب می کنم. بعد هم چایی به دست می نشینم و به جایی که مرتب کرده ام با لبخند نگاه می کنم.

 

7- موسیقی

شنیدن موسیقی هایی که زیبایم می کند و فرستادن آن ها برای آدم هایی که دوست دارم بخش خوشحال کننده ای برای شب های من است.

 

8- شب های طولانی و بلندی که در اتاقم تنها می نشینم؛ ماه را نگاه می کنم؛ با آدم هایی که دوست دارم حرف می زنم؛ موسیقی می شنوم؛ می نویسم؛ کتاب می خوانم و چای می خورم.

 

9- آشپزی 

پختن غذاهای خوشمزه و دیدن ویدیو های آشپزی برای من بسیار فرح بخش هستند. کیک پختن، شیرکاکایو درست کردن، چای دم کردن و ساختن دستور های جدید و خوشمزه مثل کشف کردن گنج سرحالم می کند.

 

10- نامه

 نوشتن نامه برای آدم هایی که دوست دارم و گرفتن نامه از آن ها و شوق خواندن نامه هایی که برای من نوشته شده است. اینکه کسی به یادم بوده و آن لحظات و آن کلمات برای من بوده است.

 

+ از

اینجا شروع شد. از

الی هم ممنونم.

+

مریم بنویس.


سه شنبه مدرسه بودم. کلاس ششمی ها آش رشته پخته بودند و بعد از پایان کارشان آزاد و رها زیر آفتاب نشسته بودند و آش می خوردند. من هم کنارشان نشستم. به صداها و خنده های بلندشان گوش می دادم و آش برایشان می ریختم. حالشان خوب بود. با هم بحث کرده بودند؛ گریه کرده بودند اما در نهایت کنار هم نشسته بودند و می خندیدند. من از خوشی آن ها فاصله داشتم؛ اما پیوستگی غیر واقعی به بچه ها را دوست داشتم. بعد کمک شان کردم. دیگ آش را شستیم و آش ها را تقسیم کردیم. همان لحظه، همان جا که کنارشان نشسته بودم لحظه ی باشکوهی بود. با شکوه و معمولی. خبری از هیچ چیز نبود. خبری از رسانه نبود. خنده ی پونه و آرش مداوم جلوی چشمم نبود. به کابوس ها و اضطراب هایم پس از حادثه فکر نمی کردم. به گذشته فکر نمی کردم. همه چیز حاضر بود. یله زیر آفتاب صداهای بچه ها را می شنیدم و فکر می کردم کاش می توانستیم همه با هم با صدای بلند بخوانیم: صلح و آزادی جاودانه در همه جهان خوش باد. ناگهان به طرز عجیبی از فکر هم خوانی زیبا شدم. پس از آن لحظات دیگر چیزی معمولی و عادی نبود. زندگی با رسانه ها باز گشته بودند؛ ولی هر گاه می خواهم دوباره همه چیز عادی شود در ذهنم با جمعیت آواز می خوانم و بعد از مدت ها همه خوبیم. حالا که همه با هم سوگواری کرده ایم؛ خوبیم.


همه چیز شکل بهار است. گنجشک ها آواز می خوانند‌‌. خانه به هم ریخته و خالی از فرش است. عطر گوجه پلوی مامان خانه را برداشته. هوای کرمان گرم است. آفتابی است. درخت خرمالو نزدیک به جوانه زدن است. چند روز دیگر خانه مرتب می شود. سین های سفره هفت سین را تهیه می کنیم و باغچه را هرس می کنیم. خودم را در آیینه نگاه می کنم و به امسال فکر می کنم. به امسال که جز دوست داشتنت، سخت و باشکوه دوست داشتنت هیچ نداشت‌‌. اگر دوست داشتنت نبود آبان و دی و بهمن و اسفند را چگونه می گذراندم؟ می خواهم دفتر سالیانه سفارش بدهم و اول دفتر برنامه ی امسال را بنویسم دوست داشتن. سخت و باشکوه دوست داشتن. سال نود و نه هر گونه که باشد با دوست داشتن خوب و درست و آرام می گذرد. دوست داشتن من را حفظ می کند. من به دوستی است که زنده ام.


من امسال به تمامی کسی را دوست داشته ام. سال سخت و شیرینی بود. دوست داشتنش همه جا با من بود؛ در قلبم. هر جا که می رفتم؛ با هر که حرف می زدم؛ هر که را می بوسیدم یا در آغوش می گرفتم؛ هر چه می پختم؛ هر که را می دیدم؛ با هر که آشنا می شدم و هر لحظه ای که زندگی می کردم او با من بود. بودنش، دوست داشتنش، گفتنش، شنیدنش همه نرم و آرام و امن بود. او نور بود و من با شکوه و سخت دوستش داشتم و با دوستی اش خودم را هم بیشتر دوست داشتم. احتمالا او هم دوستم دارد نه آن گونه که من دوستش دارم و می خواهم. انتظاری هم نیست. دوست داشتنش برای من کافی بود. من به اندازه ی کافی با دوست داشتنش مسعود بوده ام. او را زیاد نمی شناسم. اما چشمانش را موقع گفتن تماشا کرده ام و آواز هایش را شنیده ام. بعضی از چیزهایی که دوست دارد و تعدادی از چیزهایی که دوست ندارد را هم می دانم. دست هایش دشت بود و سینه اش یک جنگل ستاره. هنوز هم دوستش دارم اما این ماجرا، آن امید به وصل همیشگی، آن خوشی اعلام اینکه دوستش دارم به عزیزانم را دیگر ندارم. دیگر قرار نیست در خیابان های بیروت دست هم را بگیریم و با هم قدم بزنیم. قرار نیست عکسش را به خانواده ام نشان دهم. قرار نیست همه ی روزها را با هم بگذرانیم و من هر چقدر هم سخت با این مسئله کنار آمده ام. حالا با آدم های جدید آشنا می شوم؛ با آن ها حرف می زنم؛ نگاهشان می کنم؛ راه می روم؛ آشپزی می کنم؛ می خندم؛ موسیقی می شنوم؛ زندگی را تماشا می کنم و به این فکر می کنم که آیا می توانم دوباره همین اندازه کسی را باشکوه دوست داشته باشم و با دوست داشتنش زیبا شوم و تا سر دشت بدوم؟ نمی دانم.


اسفند نود و شش، نزدیک همین روزها نجف بودم. نجف شهر عجیبی است. نزدیک حرم انگار سایه دارد. سایه ای خنک، آرام و امن. نجف شهر خوشی است. نجف زیباست. شاد است. نجف دوست داشتنی است. نجف شهر پدری است.

خوش به حال پرنده هایش

خوش به حال کودک هایش

خوش به حال آدم هایش


یکم_ در بهار بعد از مدتها به شهری سفر کردم که هیچ وقت دوستش نداشتم. با مریم و محسن حرف زدم. شایان را دیدم و شب تهران را. شیرکاکایو خوردیم، از دست فروش ها جوراب خریدیم، لاله های پارک لاله را دیدیم و بو کشیدیم و برای همیشه بخشی از خودم را، بخشی از شادی ام را کنار کودکی ام جا گذاشتم و برگشتم.

 

دوم_ دوست داشتنم را به بانگ بلند گفتم.

 

سوم_ دوستی من و مریم ده ساله شد.

 

چهارم_ اولین درآمدم را از راه نوشتن کسب کردم. 

 

پنجم_ کتابدار مدرسه شدم و هر بار که با بچه ها درباره ی کتاب حرف زدم، کتابی به آن ها معرفی کردم، هر بار که از کتاب خوششان آمد یا جلدهای دیگرش را خواستند کیف کردم.

 

ششم_ روزهای تاریک و سختی را گذراندم. روزهایی که فکر می کردم در عمیق ترین چاه دنیا هستم و راه رهایی ندارم.

 

هفتم_ با قلب شکسته وقت اذان در آرامگاه شاه نعمت الله ولی نشسته بودم. عکس می گرفتم، می خندیدم و دست می گذاشتم روی قلبم و به خودم می گفتم که می گذرد. این هم می گذرد.

 

هشتم_ یک روز پاییزی، آتنا و مریم به خانه ی ما آمدند. با هم انیمیشن دیدیم، نقاشی کشیدیم و کیک پختیم. نقاشی های آتنا را نگه داشته ام و هر بار که نگاهشان می کنم زیبا می شوم.

 

نهم_ در میان این همه سختی، شرکت در مراسم مریم و محسن همه زیبایی بود. هر بار که به آن شب فکر می کنم وجودم نورانی می شود. شبیه یک رویا.

 

دهم_ وسط نوشتن پروپوزال بودم که اینترنت قطع شد. خشمگین و عصبانی شدم. مداوم با آدم هایی که دوست داشتم حرف می زدم تا کمی از داغ و درد کم کنم اما کم نمی شد. انگار که چاقویی را در قلبم فرو کرده باشند. سخت بود اما گذشت. عصر با مریم بودم که اینترنت به خانه برگشت. اما آن چاقو هنوز مانده.

 

یازدهم_ پس از ماه ها بالاخره توانستم پروپوزالم را ثبت کنم و نفس آسوده ای بکشم.

 

دوازدهم_ استاد محبوبم از من خواست که برای روز دانشجو بنویسم و آن را در تالار وحدت بخوانم. نوشتم ولی اضطراب داشتم. تا به آن روز برابر جمعیت کثیری قرار نگرفته بودم اما قرار گرفتم و نوشته ام را خواندم. مریم آن شب همراه و مشوقم بود. مثل خیلی از روز ها و شب های دیگر. اسمش را مدتی گذاشته بودم بال حمایتی اما اسمش قشنگ تر بود. هست.

 

سیزدهم_ در یک روز بارانی برای دیگر استاد محبوبم تولد گرفتیم. کیک تهیه کردیم، تولدت مبارک خواندیم، کادو گرفتیم و حرف زدیم. بعد از مدتها غم، نشاط رفت.

 

چهاردهم_ بعد ستاره ای افتاد و گل هایی پر پر شدند و جهان تا مدتها تاریک و زشت بود. فراموش هم نمی شوند.

 

پانزدهم_ آخرین امتحان آکادمیک زندگی ام را دادم. آن روز مداوم با خودم می خواندم چه طرف بربستی؟ پاسخ هیچ بود.

 

شانزدهم_ شکر خدا باغچه، امسال بسیار گل نرگس داشت.

 

هفدهم_ تا آمدیم نفسی تازه کنیم، کرونا آمد. ویتامین سی می خوردیم، کرم مرطوب کننده می زدیم و دلمان برای یک روز عادی و معمولی تنگ شده بود.

 

هجدهم_ به هر حال اما بهار به هر سختی که بود از راه رسید. دست ها مان از هم دور بود، دل هامان اما نزدیک. مریم برایم سبزه فرستاد. تخم مرغ را رنگ کردم و کیک پای سیب پختم. دلمان تنگ آغوش هم بود. دلمان سخت از نود و هشت گرفته بود اما بهار به امید بهار است. 

 

نود و هشت سال سختی بود. خاطرات روشنی دارد اما سخت بود و سخت گذشت. دلم اما به رمضان خوش است و آیه های خداوند که نوید آسانی داده است. می دانم که می گذرد. می دانم که آغوش و آواز نزدیک است.


این یک سال را دویده ام. یادم نمی آید جایی آرام نشسته باشم و درست نگاه کرده باشم. این یک سال را با هر چه در دلم داشتم دویده ام. با دوست داشتن ها، دوست نداشتن ها، با پایان ها و آغاز ها. با گریه و حب و بغض و کینه دویده ام تا به تو برسم. وقتی از دویدن خسته می شدم یک گوشه می نشستم، گریه می کردم، صدایت می کردم و باز بلند می شدم و می دویدم. گم کرده بودم. خودم را و تو را. خودم را نمی دیدم و تو را هم. گاهی از این که نمی دیدمت بغضم می گرفت اما نمی توانستم درست نگاه کنم تا ببینمت. من در این دنیا حل شده بودم و چشمانم تاریک شده بود. فقط می خواستم برسم و هی نمی رسیدم و هی از ناتوانی و کوچکی ام حرص می خوردم و گاهی می پرسیدم چرا این همه کوچکم؟ مهر ماه وقتی شکستم و رانده شدم، وقتی خواسته نشدم تو آمده بودی که دستت را بگیرم. آن روز در درخت های بلند شاه نعمت الله ولی دستت را دیدم اما نگرفتم. تاریک تر شدم. گم تر. یا آبان که رفته بودم به باغچه آب بدهم و ناگهان در سایه ی خودم روی دیوار دوری از تو را دیدم و ترسیدم. برگشتم و در نور اتاق یادم رفت که از تو دورم. تاریک تر شدم. گم تر. آذر و دی و بهمن و اسفند و فروردین که هیچ، تو همیشه بودی. از همان روز که آمدیم. اما من انگار تو را مدتهاست که ندیده ام. بسکه در تاریکی دویده ام دیگر چیزی را نمی بینم. من بسکه در تاریکی دویده ام خسته ام. ماه رمضان نور توست. نور چشمانم را برگردان. بگذار ببینم. درست نگاه کنم. من نامه ی سیاهی دارم. خسته ام. تاریکم. نفس نفس ن نشسته ام گوشه ای و دارم به نورهای نزدیکت نگاه می کنم. می خواهم به سمت نورهای نزدیک بروم. کمکم کن. گنجشک باران خورده ام. چراغ سوخته ام. غریب و آواره ام. مسافر ی گم شده و تنها.

به لطفت مرا برمی داری؟


بیست و شش روز گذشت از روزی که فهمیدم جهان قرار است نابود شود. یک هفته از بیست و شش روز گذشته را منتظر بودم تا خبر تکذیب شود. هنوز هم فکر می کنم چه بیهوده و پوچ همه با هم نابود خواهیم شد. جهان مسخره و مبتذل بود، ارزش ها دگرگون شده بودند و معانی و مفاهیم تغییر کرده بود. من این جهان را نمی خواستم اما دلم هم نمی خواست نابود شود. دلم نمی خواست این گونه جانم را از دست بدهم؛ اما کاری هم از دستم بر نمی آمد. واقعا این بار کاری برای خودم هم نمی توانستم انجام دهم پس نگاه کردن مداوم به اخبار را متوقف کردیم و با خانواده به شهر کوچکی رفتیم تا با طبیعت همراه شویم، آدم هایی که دوستشان داریم را بیشتر ببینیم و از هیاهو دور باشیم. جهان و هر چه در آن هست، همه ی تلاش ها، همه ی شکست ها، همه ی بغض ها و کینه ها رنگ باخته بود و برایم جز دوست داشتن چیزی باقی نمانده بود. دیگر زندگی ام چیزی جز خاطرات خوب و خوش نبود و خاطرات بد فراموش شده بود. کتاب ها، فیلم ها، شبکه های اجتماعی را رها کردم و اضطراب اینکه چه از همه عقب ترم، چه از همه بیشتر نمی دانم را به دست باد دادم. دیگر مسابقه ای نیست. کمتر حرف می زنیم و اگر حرف می زنیم چیزی جز محبت نیست. با اندک لقمه ای سیر می شویم و دیگر وقتمان را زیاد در آشپزخانه نمی گذرانیم. شب ها زیر آسمان می خوابیم و دیگر خبری از گوشی روشن یا یارانه نیست. خبری از اینترنت و صدا و موسیقی های ناهنجار نیست. روزی یک موسیقی را انتخاب می کنیم و به تمامی آن را گوش می دهیم. از دیدن درخت ها و بازی برگ ها با باد لذت می بریم. ابرها را نگاه می کنیم و ستاره ها را. بی بهانه هم را در آغوش می گیریم. دوستانم را می بینم، در آغوششان می کشم و می گویم که چه دوستشان دارم. . حالا زندگی را دوست دارم، همین چند روزی که آرام بودیم و خوب زندگی کردیم به نظرم کافی است. انگار بیست و چهار سال است که زنده ام و به تمامی زندگی کرده ام.

 

+ این یادداشت برای

فراخوان وبلاگی فصل پایان» نوشته شده است.


آدم‌ها را هنور خیلی دوست دارم. فکر می‌کردم و هنوز هم فکر می‌کنم بعد از اتفاقات اخیر ناامید شده باشم. از دوستی و صمیمت. شاید اما همه‌ش بیهوده نباشد. الان که دیدم خورشید و یاسون خداحافظی کرده‌اند، دلم گرفت. دلم برای دوستی‌های کلمه‌ای‌ام تنگ خواهد شد. برای آن روزهای خوش جوانی. عاشقی. برای ستاره‌های روشنی که خاموش می‌شود. برای یاسون و کلماتش از همیشه بیشتر. وقتی یاسون رفت چند روز، عمیقا ناراحت بودم. انگار دست راست نداشتم. اگر پنج دوست در جهان داشتم که از حرف زدن با او نمی‌ترسیدم، یاسون بود. حالا اما انگار دیگر نمی‌شود. از آن پنج دوست هم دوتا را از دست دادم و باقی دورند. ناراحتم. واقعا ناراحت و غمگینم. خالی و بی‌فایده. از دل خالی می‌ترسم. از دست خالی هم. چیزی نیستم و اگر آدم‌ها را دوست نداشته باشم شاید دیگر دستاویزی هم نداشته باشم. دلم نمی‌خواست بنویسم خالی‌ام. آمدم که بنویسم چقدر از رفتن خورشید و یاسون ناراحتم اما طولانی شد. چون مدتهاست دوستی ندارم و از این هم ناراحتم. از خالی بودن هم می‌ترسم. از این غم که هر روز به شکمم مشت می‌زند. می‌ترسم. از ادامه دادن هم می‌ترسم. کاش هیچ بودم یا یک درخت سرو.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها